مادمازل ژولی

واقع نگاری یه زندگی بامزه که گاهی تلخه گاهی شیرین

مادمازل ژولی

واقع نگاری یه زندگی بامزه که گاهی تلخه گاهی شیرین

بازگشت یواشکی

دیشب اتفاقی و یواشکی برگشتم به وبلاگ وزینم ! اونم بعد یه سال و نیم دوسال ...

چقدر همه چیز غریبه ... یه جوری معذب شدم 

حتی نمیدونم باید دقیقا چی بنویسم ...

فکر کنم باید تو یه وقت بهتر بیام ، یه وقتی که حرفی برای گفتن داشته باشم الان که سرگرم کانال تلگرامی قصه گوییم هستم

با شما هستم

لطفا دیگه نه اینجا بیا ، نه بخونش

راه رفتنی رو باید رفت ...


امروز صحبت کردم برای عدم نیاز گرفتن ، تا الان موفق شدم از حراست و قائم مقام مدیرعامل اوکی بگیرم.

میترسم

اینقدر میترسم که دارم بالا میارم ...

این مدت همش تو این فکر بودم که باید برم باید ازینجا برم و حالا که داره درست میشه میترسم که آیا کار درستی کردم یا نه ؟ میترسم پشیمون بشم ...

خیلی حس بدیه ، حال بدیه ... دارم با پای خودم میرم و میترسم ... از رفتن میترسم از موندن هم میترسم

واقعا تو دوراهی بدی گیر کردم ، از یه طرف نمیخوام بزارم ترسم دست و پام رو ببنده ، از طرفی دارم به این فکر میکنم آیا ته این راهی که میخوام برم اتفاق درستی در انتظارمه ؟!

خدایا خودت کمکم کن ، دارم کم میارم ... بدجوری دارم کم میارم

تاریک ترین ساعات شب، درست ساعات قبل از طلوع خورشید است !

به جمله ی بالا اعتقاد دارم !
مهم نیست چند تا رقیب دارم ، مهم نیست رقیبام پارتی دارن یا نه ، مهم نیست تجربه شون از من بیشتره یا نه

مهم منم

مهم اینه که به خودم و تواناییام ایمان دارم

مهم اینه که من میخوام بشه و باید بشه

مهم اینه که میدونم میتونم پیشرفت کنم

مهم اینه که فقط برم ، ازینجا برم

مهم اینه که دعام کنین

مهم...

مهم اینه که خدای مهربونم بهم ایمان داشته باشه و همچنان هوامو داشته باشه...

یه ترسی تو جونمه ...


مهم اینه که خورشید طلوع کنه

ازون روز تا این روز

ازون چهارشنبه ی به ظاهر شیرین تا امروز اتفاقات زیادی افتاده

اون داستان که نشد ... ینی نصفه نیمه شد !!! رزرو ام الان مثلا !!! بعد این وسط یه مورد دیگه شد !

ینی اینکه یه جا دیگه پیش اومد و رفتم و اومدم و خوشم اومد و اونا هم ظاهرا خوششون اومده و کلا الان نشستم گوش به زنگ تلفن که آیا قطعی میشه یا نه

خلاصه الان به شدت نیازمند دعاهای دوستان و آشنایان و عزیزان و سایر وابستگان هستیم.

کارامو باید خیلی زود جمع کنم ، نمیخام بهونه دست کسی بدم.

باورم نمیشه کمتر از یه ماه دیگه اینجام ، باورم نمیشه تحت هر شرایطی میرم ... فقط میرم

میرم اما به قول مرجان فرساد :


از این‌جا به بعد کی می‌دونه که چی سرنوشت‌مونه!!!


نگران منی که نگیره دلم

نمیدونم چی باید بنویسم یا چجوری باید ازت تشکر کنم اما فقط میتونم بگم خدایا شکرت ...

همش مثل یه خیال می مونه برام ... هی میرم اسمم رو نگاه میکنم باز ته تهش میگم دمت گرم خدا خیلی بزرگی ، خیلی باحالی خیلی بامعرفتی

تا اینجاش کمکم کردی میدونم بعدشم تنهام نمیزاری و هوامو داری ، معرفتت رو شکر

پریشب موقع برگشتن تو سرویس سر اذان مغرب جلوی مسجد رسیدیم ، صدای اذان که بلند شد تو دلم گفتم خدایا به حق همین وقت عزیز یه کاری کن فردا شاد بشم ، تو دلم گفتم به هیچ کس جز خودت توکل نمیکنم ... من به تو توکل میکنم و شیرینی شادیمم میدم به بچه های بهزیستی

خدایا دلم رو خیلی شاد کردی و قول میدم دل بقیه بنده هات رو شاد کنم

تو مهربون ترین و با معرفت ترین و باحال ترین و رفیق ترین خدای و من عاشق ترین بنده ی تو ام

عنوان ندارد

دیدی هرچی میری به در بسته میخوری ؟

خدایا خواهشا این بار درو روم نبند ، قرار بود رسمی اعلام شه نشد.

حالا شده محرمانه ...

داداش دومی شد و از من اطلاعی در دسترس نیس

حتما نشده دیگه

شانس منه دیگه

وگرنه که معلوم میشد ...

چی بگم ...

بیخیال

.

.

.

بازم شکرت

یه صبح دیگه

امروز پر از احساسات متفاوتم!

صب سر ایستگاه آسمون رو نگاه کردم و گفتم خدا بازم ازت خواهش میکنم هوامو داشته باش... گفتم قوربونت برم همش دو روز مونده... هوامو داشته باش


دیشب کلی با جان جانان صحبت کردیم دوس ندارم اذیت بشه، اگه یه ذره آشوبم فقط برای همینه که نمیخوام اذیت بشه ! خیلی مهربونه ، مهربونا حقشون نیس اذیت بشن !


یادتونه پارسال وصیت نامه نوشتم؟! به طرز احمقانه ای احساس میکنم زود میمیرم !!! هروقت هم به این داستان فکر میکنم دوتا تصویر جلو چشمم میاد ، یکی مهندس و مادرخانومی که فکر کنم خیلی اذیت بشن ... یکی هم خانواده و دوستان که واقعا از مُردن من ناراحت میشن؟ گریه میکنن؟ غصه میخورن؟ مسخره اس اما فکر نمیکنم بودن و نبودنم برای کسی مهم باشه !


دومین روز از دوره جدید رژیممه ، دیشب پیاده روی نرفتم ، فرصت نشد اما امشب حتما میرم


دلم میخواد این روزا یه کم فکر کنم ، با خودم خلوت کنم . همیشه حرفشو میزنم که باید فکر کنم و تصمیم بگیرم اما عمل نمیکنم. این روزا دیگه وقتشه ، تا آبان تموم نشده باید کاری کرد...


Everything but nothing !


هرچی فکر کردم اسم این پست رو چی بزارم به هیچ نتیجه ای نرسیدم ! چون ذهنم پر از موضوعات بی ربطِ که نمیتونم براش یه عنوان مشترک پیدا کنم ! حالا خیلی هم مهم نیس ...

همه چیز هست و هیچ چیز نیست ...

1. دیشب با یه دوستی حرف میزدم که مدت ها بود ازش بیخبر بودم ، دوست خوبی که از قضا دوست سابق دخترخاله بود ، و حالا بعد از اینکه دیگه دوست دخترخاله نیست من هم نمیبینمش !!! دیشب میگفت خیلی دلم تنگ شده کاش ببینیم همو ، گفتم که خب میبینیم گفت نه دخترخاله نباشه و من ناگهان این جمله ی رسول یونان تو ذهنم نشست که دیوانه از چی فرار میکنی ! ما آدمها واقعا جالبیم !

یه عمر خودمون رو میکشیم دوست پیدا کنیم و اهلیش کنیم اونوقت واسه نگه داشتنش هیچ زحمتی نمیکشیم و وقتی از دستش میدیم هی ازش فرار میکنیم ! انگار نه انگار که تا همین دیروز جانمان بود

بد ترین اتفاق ممکن هم برای من افتاده که این وسط قرار گرفتم ، از طرفی دخترخاله از طرفی دوست ! البته از خودم مطمئنم که هندل میکنم و اصطلاحا نه میزارم سیخ بسوزه و نه کباب !

2. این جمله ی رسول یونان از یه نظر دیگه هم به نوشته هام ربط داره و اون اینکه باید با کارم و محیطش و آدم هاش کنار بیام ! البته اعتقادی بهش ندارم دقیقا با چی باید کنار بیام؟؟؟ با آدم هایی که نون به نرخ روز خورن ؟ با رئیسی که متد ریاستش تفرقه انداز و حکومت کنه ؟ با همکارهایی که تو ظاهر میخندن و در باطن خنجر میزنن ؟ با شرکتی که دوستش ندارم؟ کاری که دوستش ندارم و همش میخام در برم ؟

نه !

من با این چیزا کنار نمیام ! زمین میخواد گرد باشه خب باشه ... من جوری قِل میخورم که دوباره برنگردم اینجا ! میرم ... ازینجا میرم ... خیلی زود هم میرم

3.سه شنبه ! سه شنبه جواب همه چیز معلوم میشه ، به طرز احمقانه ای استرس دارم ، به طرز احمقانه ای نگرانم ، به طرز احمقانه ای میخوام صبح 1 دی خونه باشم ، به طرز احمقانه ای میخوام اینجا رو با تمام خوبی ها و بدی ها رها کنم و حتی به طرز احمقانه ای نگران این موضوع هم هستم که حالا کجا برم ، چیکار کنم

4. کاش آدم بیخیال و سرخوش و بَبو و سیب زمینی بودم !!! بدون شک دنیام قشنگتر بود !

5. چند روزه دارم به تواناییهام فکر میکنم ! بابی میگفت تو دختر با پتانسیلی هستی ، تواناییهات خیلی بیشتر و متفاوتتر از آدمای اطرافت ِ ... حالا چند روزه دارم دنبال اون تواناییها میگردم ! دختر خاله هم گاهی چیزایی راجبم میگه که انگار خودم هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم ، من راجب خودم اعتماد به نفس ندارم ! ینی میدونم یه توانایی ها و خصوصیت های خاصی دارماااا اما هیچ وقت واقعا باورشون نکردم حالا دارم دنبالشون میگردم.  

6. دیروز یه دوستی یه عکسی از یه منظره ای در هلند گذاشته بود (پُر "یه" شد) ! . اگه دروغ نگم یه ربع داشتم نگاش میکردم دیشب یه شبکه ای داشت یه مستندی راجب باغ و عمارت های مشهور انگلستان پخش میکرد ، منو دختر خاله با دهن های باز میخکوب شده بودیم ! آخر شب داشتم عکسای آلمان رو نگاه میکردم و خاطراتم رو مرور میکردم ، تمام مدت یه لبخند رو لبم بود حالا اگه تمام اینا رو بچینم کنار هم به یه نتیجه میرسم ===> من عاشق اروپام ، عاشق طبیعتش و تاریخش و هوای مرطوبش و خیابونای سنگ فرشش و از همه بیشتر عاشق آلمانم ...میبینمش ... دوباره و به زودی ! مطمئنم !!! 

7. به طرز کاملا جدی بدون هیچ شوخی و تنبلی از امروز دوباره رژیم و ورزشم رو شروع میکنم ! این کار رو صرفا برای خودم میکنم پس باید انجامش بدم و به هیچ عنوان راه میون بر و دررو ای هم نداره ! به قول خارجی ها No way !

بریم ببینیم نتیجه چه خواهد شد

8. خدایا شکرت ، بابت این همه آدمهای خوبی که اطرافم هستن. واقعا جای شکر و تشکر داره ، من خانواده ، فامیل و دوستای خوبی دارم و مهمتر از همه یه فرشته ی مهربون که دارم سعی میکنم کشفش کنم ... و خودم و احساسم رو

9. آهنگ های زیادی ازش نشنیده بودم ، خیلی هم نمیشناختمش ... اما 30 سال فرصت برای زندگی خیلی کمه ، و سرطان هم خیلی بده و خیلی درد داره ! امیدوارم روح مرتضی پاشایی در آسایش ، آرامش و قرین رحمت خداوند باشه   


10. 

نگران منی که نگیره دلم
واسه دیدن تو داره میره دلم
نگران منی مثل بچگیام
تو خودت می دونی من ازت چی می خوام

مگه میشه باشی و تنها بمونم
محاله بذاری محاله بتونم
دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره
هنوزم به جز تو کسی رو نداره
عوض می کنی زندگیمو
تو یادم دادی عاشقیمو
تو رو تا ته خاطراتم کشیدم
به زیبایی تو کسی رو ندیدم
نگو دیگه آب از سر من گذشته
مگه جز تو کی سر نوشتو نوشته
تحمل نداره نباشی
دلی که تو تنها خداشی


به یک اتفاق خوب برای افتادن نیازمندیم !

این یه پست نیست

صرفا درخواستی هست از خدا که دوست داشتم یه جایی ثبت بشه...

خدایا همه چیز رو هم شما میدونی و هم من

خودمون خوب میدونیم بینمون چی میگذره ، میدونیم کی یاد هم میکنیم ... خدا جون خوب میدونی نتیجه ی هفته ی آینده چقدر برام مهمه

برای خودم ، خونواده ام و برای آرامشم

و البته خیلی بهتر میدونی که برا داداش دومی هم خیلی مهمه...

نمیدونم خواسته ی زیادیه یا نه

اما دلم میخواد اینو بگم و خواهش کنم برای هردومون یه اتفاق خوب پیش بیار

میدونم ، میدونی که چقدر همه چیز عوض میشه و من چقدر به این تغییر نیاز دارم ... میدونم ، میدونی که چقدر دلم آشوبِ و چقدر این موضوع آرومم میکنه ... خیال خونواده ام راحت میشه

خدا جونم به این اتفاق خوب به شدت نیازمندم

خدا جونم این اتفاق خوب رو برام پیش بیار

قول میدم نا امیدت نکنم ...

خدا جون خیلی نیاز دارم ... خیلی بهت نیاز دارم و میدونم نا امیدم نمیکنی ، همون طور که هیچ وقت نکردی

هر اتفاقی بیوفته من تا ابد شکرگزار نعمت ها و محبت هات هستم و خواهم بود.


خدا ...
خدای مهربون ...
من دقیقا اینجام ....
تو هم دقیقا همین جایی ...
لطفا این اتفاق خوب رو برامون پیش بیار ...